میخوام برگ های سبز با این جیب دوست بشن !‌

 

 قسمت دوم :

 از داستان مدیر مدرسه

                              نوشته : جلال آل احمد                             

ناظم ، جوان رشیدی بودکه بلند حرف می زد و به راحتی امر و نهی می کرد و بیا وبرویی

داشت و با شاگردهای درشت ، روی هم ریخته بود که خودشان ترتیب کارها را می دادند

و پید ابود که به سر خر احتیاجی ندارد وبی مدیر هم می تواند گلیم مدرسه را از

 آب بکشد . معلم کلاس چهار خیلی گنده بود . دو تای یک آدم حسابی . توی دفتر ،

 اولین چیزی که به چشم می آمد . از آن هایی که اگر توی کوچه ببینی ، خیال

می کنی مدیر کل است .لفظ قلم حرف می زد وشاید به همین دلیل بودکه وقتی رئیس

فرهنگ رفت و تشریفات را با خودش برد ، از طرف همکارانش تبریک ورود گفت و اشاره

کرد به اینکه « ان شاء الله زیر سایه ی سر کار ، سال دیگر کلاس های دبیرستان

را هم خواهیم داشت .» پیدا بود که این هیکل کم کم دارد از سر دبستان

 زیادی می کند ! وقتی حرف می زد همه اش  درین فکر بودم که با نان آقا معلمی

چه طور می شد چنین هیکی به هم زد و چنین سر و تیپی داشت ؟ و راستش تصمیم گرفتم

که از فردا صبح به صبح ریشم را بتراشم و یخه ام تمیز باشد واتوی شلوارم تیز . معلم

 کلاس اول باریکه ای بود ، سیاه سوخته . با ته ریشی و سر ماشین کرده ای

و یخه ی بسته . بی کراوات . شبیه میرزا بنویس های دم پست خانه . حتی نوکر

باب می نمود .و من آن روز نتوانستم بفهمم وقتی حرف می زند کجا را نگاه می

کند . با هر جیغ کوتاهی که می زد هر هر می خندید . با این قضیه نمی شد کاری

کرد .معلم کلاس سه ، یک جوان ترکه ای بود ؛ بلند و با صورت استخوانی و ریش

 از ته تراشیده و یخه ی بلند آهار دار .مثل فرفره می جنبید . چشم هایش برق

عجیبی می زد که فقط از هوش نبود ، چیزی از ناسلامتی در برق چشم هایش بود که مرا

واداشت از ناظم بپرسم مبادا مسلول باشد .البته مسلول نبود ، تنها بود و در دانشگاه

درس می خواند . کلاس های پنجم و ششم را دو نفر با هم اداره می کردند . یکی

 فارسی و شرعیات و تاریخ ، جغرافی و کاردستی و این جور سرگرمی ها را می گفت ،

 که جوانکی بود بریانتین زده ، با شلوار پاچه تنگ و پوشت و کراوات زرد و پهنی که

 نعش یک لنگر بزرگ آن را روی سینه اش نگه داشته بود و دایما دستش حمایل موهای

سرش بود و دم به دم توس شیشه ها نگاه می کرد . و آن دیگری که حساب و مرابحه

و چیزهای دیگر می گفت ، جوانی بود موقر و سنگین مازندرانی به نظر می آمد و به

خودش اطمینان داشت .غیر از این ها ، یک معلم ورزش هم داشتیم که دو هفته بعد دیدمش

 و اصفهانی بود و از آن قاچاق ها .رییس فرهنگ که رفت ، گرم و نرم از همه

 شان حال واحوال پرسیدم . بعد به همه سیگار تعارف کردم . سرا پا همکاری و

 همدردی بود .از کاروبار هرکدامشان پرسیدم . فقط همان معلم کلاس سه دانشگاه

می رفت . آن که لنگر به سینه  انداخته بود ، شب ها انگلیسی می خواند که برود آمریکا .

چای و بساطی در کار نبود و ربع ساعتهای تفریح ، فقط توی دفتر جمع می

شدند  و درباره از نو . و این نمی شد . باید همه ی سنن را رعایت کرد .

 دست کردم و یک پنج تومانی روی میز گذاشتم و قرار شد قبل و منقلی تهیه کنند و خودشان

چای را راه بیندازند . بعد از زنگ قرار شد من سر صف نطقی بکنم . ناظم قضیه

 را در دو سه کلمه برای بچه ها گفت که من رسیدم و همه دست زدند . چیزی

نداشتم برایشان بگویم . فقط یادم است اشاره ای به این کردم که مدیر خیلی دلش

می خواست یکی از شما را به جای فرزند داشته باشد و حالا نمی داند با این همه فرزندچه

بکند؟!که بی صدا خندیدند و در میان صف های عقب یکی پکی زد به خنده .

واهمه برم داشت که  « نه بابا . کار ساده ای هم نیست ! » قبلا فکر کرده

 بودم که می روم و فارغ از دردسر اداره ی کلاس ، در اتاق را روی خودم می بندم و

کار خودم را می کنم . اما حالا می دیدم به این سادگی ها هم نیست .اگر فردا

یکی شان زد سر اون یکی را شکست ، اگر یکی زیر ماشین رفت ؛ اگر یکی از ایوان افتاد ؛

 چه خاکی به سرم خواهم ریخت ؟حالا من مانده بودم و ناظم که چیزی از لای

درآهسته خزید تو . کسی بود ؛ فراش مدرسه با قیافه ای دهاتی و ریش نتراشیده و قدی

کوتاه و گشاد گشاد راه می رفت و دست هایش را دور از بدن نگه می داشت.

 آمد و همان کنار د رایستاد . صاف توی چشمم نگاه می کرد . حال او را هم پرسیدم .

 هر چه بود او هم می توانست یک گوشه ی این بار را بگیرد .در یک دقیقه همه

 ی درد دل هایش را کرد و التماس دعا هایش که تمام شد ، فرستادمش برایم چای

 درست کند و بیاورد .بعد از آن من به ناظم پرداختم . سال پیش ، از دانشسرای

 مقدماتی در آمده بود . یک سال گرمسار و کرج کار کرده بود و امسال آمده بود

 اینجا . پدرش دو تا زن داشته . از اولی دوتا پسر که هر دوتا چاقو کش از

 آب در آمده اند و ازدومی فقط اومانده بود که درس خوان شده و سرشناس و نان

مادرش را می دهد که مریض است و از پدر سال هاست که خبری نیست و ...

.. یک اتاق گرفته اند به پنجاه تومان و صد و پنجاه تومان حقوق به جایی نمی رسد

 و تازه زور که بزند سه سال دیگرمی تواند از حق فنی نظامت مدرسه استفاده کند

...بعد بلند شدیم که به کلاسها سرکشی کنیم .بعد با ناظم به تک تک کلاسها سر

 زدیم در این میان من به یاد دوران

دبستان خودم افتادم .در کلاس ششم را باز کردیم « ... ت بی پدرو مادر »

 جوانک بریانتین زده خورد توی صورت مان . یکی از بچه ها صورتش مثل چغندر

 قرمز بود . لابد بزک فحش هنوز باقی بود . قرائت فارسی داشتند .

معلم دستهایش توی جیبش بود و سینه اش را پیش داده بود و زبان به شکایت باز کرد :

- آقای مدیر ! اصلا دوستی سرشون نمی شه . تو سری می خوان .

 ملاحظه کنید بنده با چه صمیمیتی ....

حرفش را در تشدید « ایت » بریدم که :

- صحیح می فرمایید . این بار به من ببخشید . و از در آمدیم بیرون .بعد از آن

به اطاقی که در آینده مال من بود سرزدیم .بهتر از این نمی شد .

بی سرو صدا ، آفتاب رو ، دور افتاده .

وسط حیاط ، یک حوض بزرگ بود و کم عمق . تنها قسمت ساختمان بودکه رعایت حال

بچه های قد و نیم قد در آن شده بود .دور حیاط دیوار بلندی بود درست مثل دیوار چین .

سد مرتفعی در مقابل فرار احتمالی فرهنگ و ته حیاط مستراح و اتاق فراش بغلش

و انبار زغال و بعد هم یک کلاس .به مستراح هم سرکشیدیم . همه بی در

وسقف و تیغه ای میان آنها .نگاهی به ناظم کردم که پا به پایم می آمد . گفت :

«- دردسر عجیبی شده آقا . تا حالا صد تا کاغذ به اداره ی ساختمان نوشتیم آقا .

 می گند نمی شه پول دولت رو تو ملک دیگرون خرج کرد .»

- «گفتم راست میگند . »

دیگه کافی بود . آمدیم بیرون . همان توی حیاط تا نفسی تازه کنیم وضع مالی و بودجه

و ازین حرفها ی مدرسه را پرسیدم . هر اتاق ماهی پانزده ریالحق نظافت داشت .

 لوازم التحریر و دفترها را هم اداره ی فرهنگ می داد . ماهی بیست و پنج

تومان هم برای آب خوردن داشتند که هنوز وصول نشده بود . برای نصب هر

 بخاری سالی سه تومان . ماهی سی تومان هم تنخواه گردان مدرسه بود که مثل پول آب

 سوخت شده بود و حالا هم ماه دوم سال بود . اواخر آبان .حالیش کردم که

حوصله ی این کارها را ندارم و غرضم را از مدیر شدن برایش خلاصه کردم و گفتم

حاضرم همه ی اختیارات  را به او بدهم .« اصلا انگار که هنوز مدیر نیامده .»

 مهر مدرسه هم پهلوی خودش باشد . البته او را هنوز نمی شناختم . شنیده بودم که

مدیرها قبلا ناظم خودشان را انتخاب می کنند ، اما من نه کسی را سراغ داشتم و نه

حوصله اش را . حکم خودم را هم به زور گرفته بودم . سنگ هامان را واکندیم

 و به دفتر رفتیم و چایی را که فراش از بساط خانه اش درست کرده بود ، خوردیم

 تازنگ را زدند و بازهم زدندو من نگاهی به پرونده های شاگرد ها کردم که هر کدام

عبارت بود از دو برگ کاغذ . از همین دو سه برگ کاغذ دانستم که اولیای بچه ها

اغلب زارع و باغبان و اویارند و قبل از اینکه زنگ آخر را بزنند و مدرسه تعطیل بشود

بیرون آمدم . برای روز اول خیلی زیاد بود .

 

این داستان ادامه دارد ..............