دیدی اصلا راه نداره خودتو با من مقایسه کنی !

 

 داستان شنیدنی و خواندنی مدیر مدرسه  ( لذت ببرید )

نویسنده : جلال آل احمد
تاریخ نشر : دی ماه 82

 قسمت اول : 

از درکه وارد شدم سیگارم دستم بود زورم آمد سلام کنم .همین طوری دنگم گرفته

بود قد باشم . رییس فرهنگ که اجازه نشستن داد ، نگاهش لحظه ای روی دستم مکث

 کرد و بعد چیزی را که می نوشت ، تمام کرد ومی خواست متوجه من بشود که

رونویس حکم را روی میزش گذاشته بودم . حرفی نزدیم .رونویس را با کاغذهای

ضمیمه اش زیروروکرد و بعد غبغب انداخت و آرام و مثلا خالی از عصبانیت گفت :

-«جانداریم آقا . این که نمی شه ! هر روز یه حکم می دند دست یکی می فرستنش

سراغ من ... دیروز به آقای مدیر کل ....»                          

حوصله این اباطیل را نداشتم . حرفش را بریدم که :

-«ممکنه خواهش کنم زیر همین ورقه مرقوم بفرمایید ؟»

و سیگارم را توی زیرسیگاری براق روی میزش تکاندم . روی میز پاک و مرتب بود .

درست مثل اتاق همان مهمان خانه ی تازه عروس ها .هر چیز به جای خود و نه یک

ذره گرد . فقط خاکستر سیگار من زیادی بود .مثل تفی در صورت تازه تراشیده ای

.... قلم را برداشت و زیرحکم چیزی نوشت و امضاء کرد و من از در آمده

بودم بیرون .خلاص .تحمل این یکی رانداشتم .با اداهایش .پیدا بود که تازه رئیس

شده . زورکی غبغب می انداخت و حرفش را آهسته توی چشم آدم می زد .

انگار برای شنیدنش گوش لازم نیست . صدو پنجاه تومان در کار گزینی کل مایه گذاشته

بودم تا این حکم را به امضاء رسانده بودم .توصیه هم برده بودم و تازه دوماه هم دویده

بودم . مو ، لای درزش نمی رفت .می دانستم که چه او بپذیرد ، چه نپذیرد ،

 کارتمام است . خودش هم می دانست .حتما هم دستگیرش شد که با این نک و نالی

 که می کرد ، خودش را کنف کرده .ولی کاری بود و شده بود.در کارگزینی کل ،

سفارش کرده بودند که برای خالی نبودن عریضه رونویس را به رویت رییس فرهنگ

هم برسانم تازه این طور شد .وگر نه بالی حکم کارگزینی کل چه کسی می توانست حرفی

 بزند ؟ یک وزارت خانه بود و یک کارگزینی !شوخی که نبود .ته دلم قرص تر از

این ها بود که محتاج به این استدلالها باشم .اما به نظرم همه این تقصیرها از این سیگار

 لعنتی بود که به خیال خودم خواسته بودم خرجش را از محل اضافه حقوق شغل جدیدم

در بیاورم . البته از معلمی ، هم اقم نشسته بود .ده سال « الف .ب.»

 درس دادن و قیافه های بهت زده ی بچه های مردم برای مزخرف ترین چرندی که می

 گویی ... و استغناء با غین و استقراء با قاف و خراسانی و هندی و قدیمی ترین

 شعر دری و صنعت ارسال مثل و رد العجز ... و ازاین مزخرفات ! دیدم دارم

خر می شوم . گفتم مدیر بشوم . مدیر دبستان ! دیگر نه درس خواهم داد

و نه مجبور خواهم بود برای فرار از اتلاف وقت ، در امتحان تجدیدی به هر احمق بی

شعوری هفت بدهم تا ایام آخر تابستانم را که لذیذترین تکه ی تعطیلات است ، نجات داده

 باشم . این بود که راه افتادم . رفتم و از اهلش پرسیدم . از یک کار چاق کن.

دستم را توی دست کارگزینی گذاشت و قول و قرار و طرفین خوش و خرم و یک

 روز هم نشانی مدرسه را دستم دادند که بروم وارسی ، که باب میلم هست یا نه .

ورفتم .مدرسه دو طبقه بود و نوساز بود و در دامنه ی کوه تنها افتاده بود و آفتاب رو

بود .یک فرهنگ دوست خر پول ، عمارتش را وسط زمین خودش ساخته بود و بیست و

پنج سالهدر اختیار فرهنگ گذاشته بود که مدرسه اش کنند و رفت و آمد بشود و جاده ها

کوبیده بشود و این قدر ازین بشودها بشود ، تا دل ننه باباها بسوزد و برای اینکه راه بچه

هاشان را کوتاه بکنند ، بیایند همان اطراف مدرسه را بخرند و خانه بسازند و زمین

یارو از متری یک عباسی بشود صد تومان . یارو اسمش را هم روی دیوار مدرسه

کاشی کاری کرده بود . هنوز درو همسایه پیدا نکرده بودند که حرف شان بشود و

 لنگ و پاچه ی سعدی و بابا طاهر را بکشند میان و یک ورق دیگر از تاریخ الشعرا را

بکوبند روی نبش دیوار کوچه شان.تابلوی مدرسه هم حسابی و بزرگ و خوانا .از

 صد متری داد می زد که توانا بود هر .... هر چه دلتان بخواهد ! با شیر

 و خورشیدش که آن بالا سر ، سه پا ایستاده بود و زورکی تعادل خودش را حفظ می کرد

 و خورشید خانم روی کولش با ابروهای پیوسته و قمچیلی که به دست داشت و تاسه تیر

پرتاب ، اطراف مدرسه بیابان بود . درندشت و بی آب و آبادانی و آن ته روبه

شمال ، ردیف کاج های درهم فرو رفته ای که از سر دیوار گلی یک باغ پیدا بود روی

آسمان لکه دراز و تیره ای زده بود .حتما تا بیست و پنج سال دیگر همه ی این اطراف

پر می شد و بوق ماشین و ونگ ونگ بچه ها و فریاد لبویی و زنگ روزنامه فروشی و

عربده ی گل به سر دارم خیار !نان یارو توی روغن بود .- « راستی شاید متری

ده دوازده شاهی بیشتر نخریده باشد ؟ شاید هم زمین ها را همین جوری به ثبت داده

 باشد ؟ هان ؟ - احمق به توچه ؟!...»

بله این فکرها را همان روزی کردم که ناشناس به مدرسه سر زدم و آخر سر هم به این

نتیجه رسیدم که مردم ،حق دارند جایی بخوابند که آب زیرشان نرود .-« تو اگر

 مردی ، عرضه داشته باش مدیر همین مدرسه هم بشو .» و رفته بودم و دنبال کار

 را گرفته بودم تا رسیده بودم به اینجا .همان روز وارسی فهمیده بودم که مدیر قبلی

مدرسه زندانی است . لابد کله اش بوی قرمه سبزی می داده و باز لابد حالا دارد

 کفاره گناهانی را می دهد که یا خودش نکرده یا آهنگری در بلخ کرده . جزو پر

قیچی ها ی رییس فرهنگ هم کسی نبود که با مدیرشان ، اضافه حقوقی نصیبش بشود و ناچار

 سرودستی برای این کار بشکند . خارج از مرکز هم نداشت .این معلومات را

توی کارگزینی بدست آورده بودم . هنوز « گه خوردم نامه نویسی » هم مد نشده بود

که بگویم یارو به این زودی ها از سولدونی در خواهد آمد .فکر نمی کردم که دیگری

 هم برای این وسط بیابان دلش لک زده باشد با زمستان سختش و با رفت و آمد دشوارش .

 این بودکه خیالم راحت بود . از همه ی اینها گذشته کارگزینی کل موافقت کرده بود !

 دست است که پیش از بلند شدن بوی اسکناس ، آن جا هم دوسه تا عیب شرعی

و عرفی گرفته بودند و مثلا گفته بودن لابد کاسه ای زیر نیم کاسه است که فلانی یعنی من ،

با ده سال سابقه ی تدریس ، می خواهد مدیر دبستان بشود ! غرض شان این

بود که لابد خل شدم که از شغل مهم و محترم دبیری دست می شویم . ماهی صدوپنجاه

تومان حق مقام درآن روزها پولی نبود که بتوانم نادیده بگیرم . وتازه اگر ندیده

 می گرفتم چه ؟ باز باید برمی گشتم به این کلاس ها و این جور حماقت ها .این بود که

 پیش رئیس فرهنگ ، صاف برگشتم به کارگزینی کل ، سراغ آن که بفهمی نفهمی ،

 دلال کارم بود .و رونویس حکم را گذاشتم و گفتم که چه طور شد و آمدم بیرون .

 دو روز رفتم سراغش . معلوم شد که حدسم درست بوده است و رئیس فرهنگ گفته بوده :

« من از این لیسانسه های پر افاده نمی خواهم که سیگار به دست توی هر اتاقی سر می کنند .»

و یارو برایش گفته بود که اصلا وابدا ..! فلانی هم چین و هم چون است و مثقالی

 هفت صنار با دیگران فرق دارد و این هندوانه ها و خیال من راحت باشد و پنج شنبه

یک هفته ی دیگر خودم بروم پهلوی او ... و این کار را کردم . این بار رییس فرهنگ

 جلوی پایم بلند شد که :

« ای آقا ... چرا اول نفرمودید ؟!...»

 و از کارمندهایش گله کرد و به قول خودش ، مرا « در جریان موقعیت محل » گذاشت

و بعد با ماشین خودش مرا به مدرسه رساند و گفت زنگ را زودتر از موعد زدند و در

حضور معلم ها و ناظم ، نطق غرایی در خصایل مدیر جدید – که من باشم –

 کرد و بعد هم مرا گذاشت و رفت  با یک مدرسه ی شش کلاسه « نوبنیاد » و یک

ناظم و هفت تامعلم و دویست و سی و پنج تا شاگرد . دیگر حسابی مدیر مدرسه شده بودم !

 

 

این داستان ادامه دارد ............