قسمت دوم :
از داستان مدیر مدرسه
به قلم جلال آل احمد
فردا صبح رفتم مدرسه . بچه ها با صف هاشان به طرف کلاسها می رفتند و ناظم
چوب به دست توی ایوان ایستاده بود و توی دفتر دوتا از معلم ها بودند . معلوم شد
کار هر روزه شان است . ناظم را هم فرستادم سر یک کلاس دیگر و خودم آمدم دم
در مدرسه به قدم زدن ؛ فکر کردم از هر طرف که بیایند مرا این ته ، دم در مدرسه
خواهند دیدو تمام طول راه در ین خجالت خواهند ماند و دیگر دیر نخواهند آمد .یک
سیاهی ازته جاده ی جنوبی پیداشد .جوانک بریانتین زده بود . مسلما او هم مرا می
دید ، ولی آهسته ترا ز آن می آمد که یک معلم تاخیر کرده جلوی مدیرش می آمد . جلوتر
که آمد حتی شنیدم که سوت می زد . اما بی انصاف چنان سلانه سلانه می آمد که
دیدم جای هیچ جای گذشت نیست . اصلا محل سگ به من نمی گذاشت . داشتم از
کوره در می رفتم که یک مرتبه احساس کردم تغییری در رفتار خود داد و تند کرد .
به خیر گذشت و گرنه خدا عالم است چه اتفاقی می افتاد .سلام که کرد مثل این که
می خواست چیزی بگوید که پیش دستی کردم :
- بفرمایید آقا . بفرمایید ، بچه ها منتظرند .
واقعا به خیر گذشت . شاید اتوبوسش دیر کرده . شاید راه بندان بوده ؛ جاده
قرق بوده و باز یک گردن کلفتی از اقصای عالم می آمده که ازین سفره ی مرتضی
علی بی نصیب نماند .به هر صورت در دل بخشیدمش . چه خوب شد که بدوبی راهی
نگفتی ! که از دور علم افراشته ی هیکل معلم کلاس چهارم نمایان شد .
از همان ته مرا دیده بود . تقریبا می دوید .تحمل این یکی را نداشتم .« بدکاری
می کنی . اول بسم الله و مته به خشخاش !» رفتم و توی دفتر نشستم و خودم را
به کاری مشغول کرد م که هن هن کنان رسید . چنان عرق از پیشانی اش می ریخت
که راستی خجالت کشیدم . یک لیوان آب از کوه به دستش دادم و مسخ شده ی
خنده اش را با آب به خوردش دادم و بلند که شد برود ، گفتم :
- «عوضش دو کیلو لاغر شدید .»
برگشت نگاهی کرد و خنده ای و رفت .ناگهان ناظم از دروارد شد و از را ه نرسیده گفت :
- دید ید آقا ! این جوری می آند مدرسه . اون قرتی که عین خیالش هم نبود آقا !
اما این یکی ..»
از او پرسیدم :
- «انگار هنوز دو تا از کلاسها ولند ؟»
- «بله آقا . کلاس سه ورزش دارند . گفتم بنشینند دیکته بنویسند آقا . معلم
حساب پنج و شش هم که نیومده آقا .»
در همین حین یکی از عکس های بزرگ دخمه های هخامنشی را که به دیوار کوبیده
بود پس زد و :
- «نگاه کنید آقا ...»
روی گچ دیوار با مداد قرمز و نه چندان درشت ، به عجله و ناشیانه علامت داس کشیده
بودند . همچنین دنبال کرد :
« از آثار دوره ی اوناست آقا . کارشون همین چیزها بود . روزنومه بفروشند .
تبلیغات کنند و داس چکش بکشند آقا . رییس شون رو که گرفتند چه جونی کندم آقا
تاحالی شون کنم که دست وردارند آقا . و از روی میز پرید پایین .»
-«گفتم مگه باز هم هستند ؟»
- «آره آقا ، پس چی ! یکی همین آقازاده که هنوز نیومده آقا . هر روز نیم ساعت
تاخیر داره آقا . یکی هم مثل کلاس سه .»
- «خوب چرا تا حالا پاکش نکردی ؟»
- «به ! آخه آدم درددلشو واسه ی کی بگه ؟ آخه آقا در میان تو روی آدم می گند
جاسوس ، مامور ! باهاش حرفم شد ه آقا . کتک و کتک کاری !»
و بعد یک سخنرانی که چه طور مدرسه را خراب کرده اند و اعتماد اهل محله را چه طور
از بین برده اند که نه انجمنی ، نه کمکی به بی بضاعت ها ؛ و از این حرف ها .
بعد از سخنرانی آقای ناظم دستمالم را دادم که آن عکس ها را پاک کند و بعد هم راه افتاد -
م که بروم سراغ اتاق خودم . در اتاقم را که باز کردم ، داشتم دماغم با بوی خاک نم کشید ه-
اش اخت می کردم که آخرین معلم هم آمد . آمدم توی ایوان و با صدای
بلند ، جوری که در تمام مدرسه بشنوند ، ناظم را صدازدم و گفتم با قلم قرمز برا ی آقا
یک ساعت تاخیر بگذارند .
۴
روز سوم باز اول وقت مدرسه بودم . هنوز از پشت دیوار نپیچیده بودم که صدای
سوز و بریز بچه ها به پیشبازم آمد . تند کردم . پنج تا از بچه ها توی ایوان به
خودشان می پیچیدند و ناظم ترکه ای به دست داشت و به نوبت به کف دست شان می -
زد .بچه ها التماس می کردند ؛ گریه می کردند؛ اما دست شان را هم دراز می کردند .
نزدیک بود داد بزنم یا با لگد بزنم و ناظم را پرت کنم آن طرف . پشتش به من بود
و من را نمی دید .ناگهان زمزمه ای توی صف ها افتاد که یک مرتبه مرا به صرافت
انداخت که در مقام مدیریت مدرسه ، به سختی می شود ناظم را کتک زد . این بود
که خشمم را فرو خوردم و آرام از پله ها رفتم بالا. ناظم ، تازه متوجه من شده بود
درهمین حین دخالتم را کردم و خواهش کردم این بار همه شان را به من ببخشند .
نمی دانم چه کار خطایی از آنها سر زده بود که ناظم را تا این حد عصبانی کرده بود .
بچه ها سکسکه کنان رفتند توی صف ها و بعد زنگ را زدند و صف ها رفتند به کلاس ها
و دنبال شان هم معلم ها که همه سر وقت حاضر بودند . نگاهی به ناظم انداختم که
تازه حالش سر جا آمده بود و گفتم در آن حالی که داشت ، ممکن بود گردن یک کدام -
شان را بشکند . که مرتبه براق شد :
-« اگه یک روز جلو شونو نگیرید سوارتون می شند آقا . نمی دونید چه قاطرهای
چموشی شده اند آقا .»
مثل بچه مدرسه ای ها آقا آقا می کرد . موضوع را برگرداندم و احوال مادرش را
پرسیدم . خنده ، صورتش را از هم باز کرد و صدا زد فراش برایش آب بیاورد .
یاد م هست آن روز نیم ساعتی برای آقای ناظم صحبت کردم . پیرانه . و او جوان
بود و زود می شد رامش کرد . بعد ازش خواستم که ترکه ها را بشکند و آن وقت من رفتم سراغ اتاق خودم .
۵
در همان هفته ی اول به کارها وارد شد م . فردای زمستان و نه تا بخاری زغال سنگی
و روزی چهار بار آب آوردن و آب و جاروی اتاق ها با یک فراش جور در نمی آید .
یک فراش دیگر از اداره ی فرهنگ خواستم که هر روز منتظر ورودش بودیم .بعد-
از ظهرها را نمی رفتم . روزهای اول با دست و دل لرزان ، ولی سه چهار روزه
جرات پیدا کردم .احساس می کردم که مدرسه زیاد هم محض خاطر من نمی گردد .
کلاس اول هم یکسره بود و به خاطر بچه های جغله دلهره ای نداشتم . در بیابان های
اطراف مدرسه هم ماشینی آمد و رفت نداشت و گرچه پست و بلند بود اما به هر
صورت از حیاط مدرسه که بزرگ تر بود . معلم ها هم ، هر بعد از ظهری دوتاشان به
نوبت می رفتند یک جوری باهم کنار آمده بودند.و ترسی هم از این نبود که بچه ها از
علم و فرهنگ ثقل سرد بکنند .یک روز هم بازرس آمد و نیم ساعتی پیزر لای پالان هم
گذاشتیم و چای و احترامات متقابل ! و در دفتر بازرسی تصدیق کرد که مدرسه «
با وجود عدم وسایل » بسیار خوب اداره می شود . بچه ها مدام در مدرسه زمین
می خوردند ، بازی می کردند ، زمین می خوردند . مثل اینکه تاتوله خورده بودند .
ساده ترین شکل بازی هایشان در ربع ساعت های تفریح ، دعوا بود .
فکر می کردم علت این همه زمین خوردن شاید این باشد که بیش تر شان کفش حسابی
ندارند . آنها هم که داشتند ، بچه ننه بودند و بلد نبودند بدوند و حتی راه بروند .این
بودکه روزی دو سه بار ، دست و پایی خراش بر می داشت .پرونده ی برق و تلفن
مدرسه را از بایگانی بسیار محقر مدرسه بیرون کشیده بودم و خوانده بودم . اگر یک
خرده می دویدی تا دوسه سال دیگر هم برق مدرسه درست می شد و هم تلفنش .دوباره
سری به اداره ساختمان زدم و موضوع را تازه کردم و به رفقایی که دورادور در اداره ی
برق و تلفن داشتم ، یکی دو بار رو انداختم که اول خیال می کردند کار خودم را
می خواهم به اسم مدرسه راه بیندازم و ناچار رها کردم . این قدر بود که ادای وظیفه
ای می کرد .مدرسه آب نداشت . نه آب خوراکی و نه آب جاری . با هرز-
اب بهاره ، آب انبار زیر حوض را می انباشتند که تلمبه ای سرش بود و حوض را با همان
پر می کردند و خود بچه ها . اما برای آب خوردن دو تا منبع صد لیتری داشتیم
از آهن سفید که مثل امامزاده ای یا سقا خانه ای دو قلو ، روی چهار پایه کنار حیاط بود
و روزی دو بار پر و خالی می شد . این آب را از همان باغی می آوردیم که
ردیف کاج هایش روی آسمان ، لکه ی دراز سیاه انداخته بود .البته فراش می آورد .
با یک سطل بزرگ و یک آب پاش که سوراخ بود و تا به مدرسه می رسید ، نصف شده
بود . هردورا از جیب خودم دادم تعمیرکردند.یک روز هم مالکمدرسه آمد.پیرمردی
موقر و سنگین که خیال می کرد برای سرکشی به خانه ی مستاجر نشینش آمده . از
در وارد نشده فریادش بلند شد و فحش را کشید به فراش و به فرهنگ که چرا بچه ها
دیوار مدرسه را با زغال سیاه کرده اند واز همین توپ و تشرش شناختمش .کلی با
او صحبت کردیم البته او دو برابر سن من را داشت . برایش چای هم آوردیم و با
معلم ها آشنا شد و قول ها داد و رفت . کنه ای بود . درست یک پیرمرد . یک ساعت
ونیم درست نشست . ماهی یک بار هم این برنامه را داشتند که بایست پیهش را به تن
می مالیدم .اما معلم ها . هر کدام یک ابلاغ بیست و چهار ساعته در دست داشتند
، ولی در برنامه به هر کدام شان بیست ساعت در س بیشتر نرسیده بود . کم کم قرار
شد که یک معلم از فرهنگ بخواهیم و به هر کدام شان هجده ساعت درس بدهیم ، به
شرط آنکه هیچ بعد از ظهری مدرسه تعطیل نباشد . حتی آن که دانشگاه می رفت
می توانست با هفته ای هجده ساعت درس بسازد . و دشوارترین کار همین بود که
با کدخدا منشی حل شد و من یک معلم دیگر از فرهنگ خواستم .
این داستان ادامه دارد .................