خیلی مشکل کمه که اضافه میکنی به اون پشت خمت !

 

   قسمت سوم :

  از داستان مدیر مدرسه   به قلم جلال آل احمد

 

 

اواخر هفته ی دوم ، فراش جدید آمد . مرد پنجاه ساله ای باریک و زبر و زرنگ که

شبکلاه می گذاشت و لباس آبی می پوشید  و تسبیح می گرداند و از هر کاری سر رشته

داشت .آب خوردن را نوبتی می آوردند . مدرسه تر وتمیز شد و رونقی گرفت .

فراش جدید سرش توی حساب بود .هر دو مستخدم با هم تمام بخاری را راه انداختند و

یک کارگر هم برای کمک به آنها آمد . فراش قدیمی را چهار روز پشت سر هم ،

سر ظهر می فرستادیم اداره ی فرهنگ و هر آن منتظر زغال بودیم .هنوز یک هفته از

آمد ن فراش جدید نگذشته بودکه صدای همه ی معلم ها در آمده بود . نه به هیچ -

کدامشان سلام می کرد و نه به دنبال خرده فرمایش هایشان می رفت . درست است

که به من سلام می کرد ، اما معلم ها هم ، لابد هر کدام در حدود من صاحب فضایل و عنوان

 و معلومات بودند که از یک فراش مدرسه توقع سلام داشته باشند . اما انگار نه انگار .

بدتر از همه این که سر خر معلم ها بود . من که از همان اول ، خرجم را

سوا کرده بودم و آن ها را آزاد گذاشته بودم که در مواقع بیکاری در دفتر را روی

خودشان ببندند و هر چه می خواهند بگویند و هر کاری می خواهند بکنند . اما او در

 فاصله ی ساعات درس ، همچه که معلم ها می آمدند ،می آمد توی دفتر و همین طوری

گوشه ی اتاق می ایستاد و معلم ها کلافه می شدند . نه می توانستند شلکلک های معلمی-

 شان را در حضور او کنار بگذارند  و نه جرات می کردند به او چیزی بگویند . بد

زبان بود و از عهده ی همه شان بر می آمد . یکی دوبار دنبال نخود سیاه فرستاده

بودندش . اما زرنگ بود و فوری کار را انجام می داد و بر می گشت . حسابی موی

 دماغ شده بود .ده سال تجربه این حداقل را به من آموخته بود که اگر معلم ها در ربع

 ساعت های تفریح نتوانند بخندند ، سر کلاس ، بچه های مردم را کتک خواهند زد .این

بود که دخالت کردم . یک روز فراش جدید را صدا زدم . اول حال وا حوالپرسی

و بعد چند سال سابقه دارد و چند تا بچه و چه قد رمی گیرد ... که قضیه حل شد .

 سی صد و خرده ای حقوق می گرفت . با بیست و پنج سال سابقه .

کا راز همین جا خراب بود . پیدا بود که معلم ها حق دارند اورا غریبه بدانند .

نه دیپلمی ، نه کاغذ پاره ای ، هر چه باشد یک فراش که بیشتر نبود ! وتازه قلدر هم بود

 و حق هم داشت . اول به اشاره و کنایه و بعد با صراحت بهش فهماندم که گر چه

معلم جماعت اجر دنیایی ندارد ، اما از اوکه آدم متدین و فهمیده ای است بعید است و از

 این حرف ها ... که یک مرتبه پرید توی حرفم که :

-« ای آقا ! چه می فرمایید ؟ شما نه خودتون این کاره اید و نه اینارو می شناسید .

 امروز می خواند سیگار براشون بخرم ، فردا می فرستنم سراغ عرق .

من این ها رو می شناسم .»

راست می گفت . زودتر از همه، او دندان های مرا شمرده بود . فهمیده بود که

در مدرسه هیچ کاره ام .می خواستم کوتاه بیایم ، ولی مدیر مدرسه بود نو درمقابل یک

 فراش پررو ساکت ماندن !... که خر خر کامیون زغال به دادم رسید .

ترمز که کرد و صدا خوابید گفتم :

-« این حرف ها قباحت داره . معلم جماعت کجا پولش به عرق می رسه ؟

حالا بدو زغال آورده اند . و همین طور که داشت بیرون می رفت ، افزودم :

دو روز دیگه که محتاجت شد ند و ازت قرض خواستند با هم رفیق می شید .»

و آمدم توی ایوان . در بزرگ آهنی مدرسه را باز کرده بودند وکامیون آمده بود تو

 و داشتند بارش را جلوی انبار ته حیاط خالی می کردند و راننده ، کاغذی به دست

 ناظم داد که نگاهی به آن انداخت و مرا نشان داد که در ایوان بالا ایستاده بودم و فرستادش بالا .

 کاغذش را با سلام به دستم داد . بیجک زغال بود .رسید رسمی اداره ی فرهنگ

 بود در سه نسخه و روی آن ورقه ی ماشین شده ی « باسکول » که می گفت

 کامیون و محتویاتش جمعا دوازده خروار است .اما رسیدهای رسمی اداری فرهنگ

 ساکت بود ند. جای مقدار زغالی که تحویل مدرسه داده شده بود ، در هر سه نسخه

 خالی بود . پیدا بود که تحویل گیرند ه باید پرشان کند . همین کار را کردم .

 اوراق را بردم توی اتاق و با خودنویسم عدد را روی هر سه ورق نوشتم و امضاء

کردم و به دست راننده دادم که راه افتاد و از همان بالا به ناظم گفتم :

- «اگر مهر هم بایست زد ، خودت بزن بابا .»

و رفتم سراغ کارم که ناگهان در باز شد و ناظم آمد تو ؛ بیجک زغال دستش بود و :

- «مگه نفهمیدین آقا ؟ مخصوصا جاش رو خالی گذاشته بودند آقا ....»

 نفهمیده بودم . اما اگر هم فهمیده بودم ، فرقی نمی کرد و به هر صورت از چنین

کودنی نا به هنگام از جا در رفتم و به شدت گفتم :

- «خوب ؟»

- «هیچ چی آقا .... رسم شون همینه آقا . اگه باهاشون کنار نیایید کار-

مونو لنگ می گذارند آقا ....»

که از جا در رفتم . به چنین صراحتی مرا که مدیر مدرسه بودم در معامله شرکت

 می داد . و فریاد زدم :

- «عجب ! حالا سرکار برای من تکلیف هم معین می کنید ؟... خاک بر

سر این فرهنگ با مدیرش که من باشم ! برو ورقه رو بده دست شون ، گورشون رو

گم کنند . پدر سوخته ها ...»

چنان فریاد زده بودم که هیچ کس در مدرسه انتظار نداشت . مدیر سر به زیر و پا

به راهی بودم که از همه خواهش می کردم و حالا ناظم مدرسه ، داشت به من یاد می داد

که به جای نه خروار زغال مثلا هجده خروار تحویل بگیرم و بعد با اداره ی فرهنگ

کنار بیایم . هی هی !....تا ظهر هیچ کاری نتوانستم بکنم ، جز اینکه چند بار

متن استعفا نامه ام را بنویسم و پاره کنم ... قدم اول را این جور جلوی پای آدم می گذارند .

 

 

۷

 

بارندگی که شروع شد دستور دادم بخاری ها را از هفت صبح بسوزانند . بچه ها همیشه

زود می آمدند . حتی روزهای بارانی . مثل اینکه اول آفتاب از خانه بیرون شان می کنند .

 یا ناهار نخورده . خیلی سعی کردم یک روز زودتر از بچه ها مدرسه

 باشم . اما عاقبت نشد که مدرسه را خالی از نفسبه علم آلوده ی بچه ها استنشاق کنم .

 ا زراه که می رسیدند دور بخاری جمع می شد ند و گیوه هاشان را خشک می کردند .

 و خیلی زود فهمیدم که ظهر در مدرسه ماند ن هم مساله کفش بود . هر که داشت

نمی ماند .این قاعده در مورد معلم ها هم صدق می کرد اقلا یک پول واکس

جلو بودند . وقتی که باران می بارید تما م کوهپایه و بدتر از آن تمام حیاط مدرسه گل

می شد .بازی و دویدن متوقف شده بود . مدرسه سوت و کوربود .این جا هم مساله

کفش بود .چشم اغلب شان هم قرمز بود .پیدا بود باز آن روز صبح یک فصل گریه

کرده اند و در خانه شان علم صراطی بوده است.مدرسه داشت تخته می شد .

 عده ی غایبها ی صبح ده برابر شده بود و ساعت اول هیچ معلمی نمی توانست درس بدهد .

 دست های ورم کرده و سرمازده کار نمی کرد .حتی معلم کلاس اول مان

هم می دانست که فرهنگ و معلومات مدارس ما صرفا تابع تمرین است . مشق وتمرین .

ده بار بیست بار . دست یخ کرده بیل و رنده را هم نمی تواند به کار بگیرد که

 خیلی هم زمخت اند و دست پر کن . این بود که بفکر افتادیم .فراش جدید وارد تر از

همه ما بود . یک روز در اتاق دفتر ، شورا مانند ی داشتیم که البته او هم بود .

 خودش را کم کم تحمیل کرده بود . گفت حاضر است یکی از دم کلفت های همسایه ی

مدرسه را وادارد که شن برای مان بفرستد به شرط آن که ما هم برویم و از انجمن

 محلی برای بچه ها کفش و لباس بخواهیم .قرار شد خودش قضیه را دنبال کند که هفته ی

آینده جلسه شان کجاست و حتی بخواهد که دعوت مانندی از ما بکنند .دو روز بعد سه

 تا کامیون شن آمد . دوتایش را توی حیاط مدرسه ، خالی کردیم و سومی را دم در

مدرسه ، و خود بچه ها نیم ساعته پهنش کردند .با پا و بیل  و هر چه که به دست

 می رسید. عصر همان روز مارا به انجمن دعوت کردند .

خود من و ناظم باید می رفتیم . معلم کلاس چهارم را هم با خودمان بردیم . خانه ای

 که محل جلسه ی آن شب انجمن بود ، درست مثل مدرسه ، دور افتاده و تنها بود .

قالی ها و کناره ها را به فرهنگ می آلودیم و می رفتیم . مثل اینکه سه تا سه تا روی

 هم انداخته بودند . اولی که کثیف شد دومی .به بالا که رسیدیم یک حاجی آقا در

حال نماز خواند ن بود . و صاحب خانه با لهجه غلیظ یزدی به استقبال مان آمد .

همراهانم را معرفی کردم و لابد خودش فهمید مدیرکیست .برای ما چای آوردند .

 سیگارم را چاق کردم و با صاحب خانه از قالی هایش حرف زدیم . ناظم به بچه -

هایی می ماند که در مجلس بزرگترها خواب شان می گیرد و دل شان هم نمی خواست

 دست به سر شوند .سر اعضای انجمن باز شده بود . حاجی آقا صندوقدار بود .

 من وناظم عین دو طفلان مسلم بودیم و معلم کلاس چهارم عین خولی وسط مان نشسته .

اغلب اعضای انجمن به زبان محلی صحبت می کرد ند و رفتار ناشی داشتند .

 حتی یک کدامشان نمی دانستند که دست و پاهای خود را چه جور ضبط وربط کنند .

بلند بلند حرف می زدند . درست مثل اینکه وزارت خانه ی دواب سه تا حیوان تازه

برای باغ وحش محله شان وارد کرده .جلسه که رسمی شد ، صاحب خانه معرفی مان

کرد و شروع کردند . مدام از خودشان صحبت می کردند از اینکه دزد دیشب فلان -

جا را گرفته و باید درخواست پاسبان شبانه کنیم و ...

همین طور یک ساعت حرف زدند وبه مهام امور رسیدگی کردند و من و معلم کلاس چهارم

سیگار کشیدیم . انگار نه انگار که ما هم بودیم . نوکرشان که آمد استکان ها را

 جمعکند ، چیزی روی جلد اشنو نوشتم و برای صاحب خانه فرستادم که یک مرتبه به

 صرافت ما افتاد و اجازه خواست و :

-« آقایان عرضی دارند . بهتر است کارهای خودمان را بگذاریم برای بعد .»

مثلا می خواست بفهماند که نباید همه ی حرف ها را در حضور ما زد ه باشند .و اجازه

 دادند معلم کلاس چهار شروع کرد به نطق و اوهم شروع کرد که هر چه باشد ما

 زیر سایه ی آقایانیم و خوش آیند نیست که بچه هایی باشند که نه لباس داشته باشند و نه کفش

 درست و حسابی و ازاین حرفها و مدام حرف می زد .ناظم هم از چرت در آمد

چیزهایی را که از حفظ کرده بود و گفت و التماس دعا و کار را  خراب کرد .

تشری به ناظم زدم که گدابازی را بگذارد کنار و حالی شان کردم که صحبت ازتقاضا

 نیست و گدائی . بلکه مدرسه دور افتاده است و مستراح بی درو پیکر و از این اباطیل

... چه خوب شد که عصبانی نشدم . و قرارشد که پنج نفرشان فردا عصر

 بیایند که مدرسه را وارسی کنند و تشکر و اظهار خوشحالی و در آمدیم . در تاریکی

 بیابان هفت تا سواری پشت در خانه ردیف بودند و راننده ها توی یکی از آن ها جمع شده

 بودند و اسرار ارباب هاشان را به هم می گفتند .در این حین من مدام به خودم

می گفتم من چرا رفتم ؟ به من چه ؟ مگر من در بی کفش و کلاهی شان مقصر بودم ؟

 می بینی احمق ؟ مدیر مدرسه هم که باشی باید شخصیت و غرورت را لای زرورق

بپیچی و طاق کلاهت بگذاری که اقلا نپوسد .حتی اگر بخواهی یک معلم کوفتی باشی ،

نه چرا دور می زنی ؟ حتی اگر یک فراش ماهی نود تومانی باشی ، باید تا خرخره

توی لجن فرو بروی .در همین حین که من در فکر بودم ناظم گفت :

«دیدید آقا چه طور باهامون رفتار کردند ؟ با یکی از قالی هاشون آقا تمام مدرسه رو می خرید .»

گفتم :« تا سروکارت با الف .ب است بپا قیاس نکنی . خود خوری می آره .

 و معلم کلاس چهار گفت : اگه فحش مون هم می دادند من باز هم راضی

بودم ، باید واقع بین بود . خدا کنه پشیمون نشند .»

بعد هم مدتی درد دل کردیم و تا اتوبوس برسد و سواربشیم ، معلوم شد که معلم کلاس

 چهار با زنش متارکه کرده و مادر ناظم را سرطانی تشخیص دادند . و بعد هم

شب بخیر ...دو روز تمام مدرسه نرفتم . خجالت می کشیدم توی صورت یک کدام شان

 نگاه کنم .و در همین دو روز حاجی آقا با دونفر آمده بودند ، مدرسه وارسی وصورت

 برداری و ناظم می گفت که حتی بچه ها یی هم که کفش و کلاهی نداشتند پاره

 و پوره آمده بودند . و برای بچه ها کفش و لباس خریدند .روزهای بعد احساس

کردم زن هایی که سر راهم لب جوی آب ظرف می شستند ، سلام می کنند و یک بار

هم دعای خیر یکی شان را از عقب سر شنیدم .اما چنان از خودم بدم آمده بود که

رغبتم نمی شد به کفش و لباس هاشان نگاه کنم . قربان همان گیوه های پاره !

 بله ، نان گدایی فرهنگ را نو نوار کرده بود .

 

 

۸

 

 

تازه از درد سرهای اول کار مدرسه فارغ شده بودم که شنیدم که یک روز صبح ،

 یکی از اولیای اطفال آمد . بعد از سلام و احوالپرسی دست کرد توی جیبش و

شش تا عکس در آورد ، گذاشت روی میزم . شش تا عکس زن لخت . لخت لخت

و هر کدام به یک حالت . یعنی چه ؟ نگاه تند ی به او کردم . آدم مرتبی بود .

 اداری مانند . کسر شان خودم می دانستم که این گوشه ی از زندگی را طبق دستور

 عکاس باشی فلان جنده خانه بندری ببینم .اما حالا یک مرد اتو کشیده ی مرتب آمده بود

 و شش تا از همین عکس ها را روی میزم پهن کرده بود وبه انتظار آن که وقاحت

عکس ها چشم هایم را پر کند داشت سیگار چماق می کرد .حسابی غافلگیر شده بودم

 .... حتما تا هر شش تای عکس ها را ببینم ، بیش از یک دقیقه طول کشید .

 همه از یک نفر بود .به این فکر گریختم که الان هزار ها یا میلیون ها نسخه ی آن ،

توی جیب چه جور آدم هایی است و در کجاها و چه قد ر خوب بودکه همه ی این آدم ها

 را می شناختم یا می دیدم .بیش از ین نمی شد گریخت . یارو به تمام وزنه وقاحتش ،

جلوی رویم نشسته بود . سیگار ی آتش زدم و چشم به او دوختم . کلافه بود و

پیدا بود برای کتک کاری هم آماده باشد .سرخ شده بود و داشت در دود سیگارش تکیه-

 گاهی برای جسارتی که می خواست به خرج بدهد می جست . عکس ها را با یک ورقه

 از اباطیلی که همان روز سیاه کرده بودم ، پوشاندم و بعد با لحنی که دعوا را با آن

شروع می کنند ؛ پرسیدم :

«خوب ، غرض ؟»

و صدایم توی اتاق پیچید .حرکتی از روی بیچارگی به خودش داد و همه ی جسارت ها

را با دستش توی جیبش کرد و آرام تر از آن چیزی که با خودش تو آورده بود ، گفت :

-« چه عرض کنم ؟...  از معلم کلاس پنج تو ن بپرسید .»

که راحت شدم و او شروع کرد به این که  « این چه فرهنگی است ؟ خراب بشود .

 پس بچه های مردم با چه اطمینانی به مدرسه بیایند ؟» و از این حرفها ....

خلاصه این آقا معلم کاردرستی کلاس پنجم ، این عکس ها را داده به پسر آقا تا آن ها

را روی تخته سه لایی بچسباند و دورش را سمباده بکشد و بیاورد .به هر صورت معلم

کلاس پنج بی گداربه آب زده . و حالا من چه بکنم ؟ به او چه جوابی بدهم ؟بگویم

معلم را اخراج می کنم  ؟ که نه  می توانم و نه لزومی دارد . او چه بکند ؟ حتما

 در این شهر کسی را ندارد که به این عکس ها دلخوش کرده . ولی آخر چرا این جور؟

یعنی این قدر احمق است که حتی شاگردهایش را نمی شناسد ؟... پاشدم ناظم

را صدا بزنم که خودش آمده بود بالا ، توی ایوان منتظرایستاده بود . من آخرین کسی

بودم که از هر اتفاقی در مدرسه خبر دار می شدم .حضور این ولی طفل گیجم کرده

بود که چنین عکس هایی را از توی جیب پسرش ، و لابد به همین وقاحتی که آن ها

را روی میز من ریخت ، در آورده بود ه .وقتی فهمید هر دو در مانده ایم سوار بر

اسب شد که اله می کنم و بله می کنم ، درمدرسه را می بندم ، و از این جفنگیات ....

 حتما نمی دانست که اگر در هر مدرسه بسته بشود ، در یک اداره بسته شده است .

 اما من تا او بود نمی توانستم فکرم را جمع کنم . می خواست پسرش را بخواهیم تا

شهادت بدهد و چه جانی کندیم تا حالیش کنیم که پسرش هر چه خفت کشیده ، بس است

 و وعده ها دادیم که معلمش را دم خورشید کباب کنیم و از نان خوردن بیندازیم .

 یعنی اول ناظم شروع کرد که از دست اودل پری داشت و من هم دنبالش را گرفتم .

 برای دک کردن او چاره ای جز این نبود . و بعد رفت ، ما دو نفری ماندیم با

شش تا عکس زن لخت .حواسم که جمع شد به ناظم سپردم صدایش را در نیاورد و

 یک هفته ی تمام مطلب را با عکس ها ، توی کشوی میزم قفل کردم و بعد پسرک را صدا زدم .

نه عزیز دردانه می نمود و نه هیچ جور دیگر . داد می زد که از خانواده عیال -

واری است . کم خونی و فقر . دیدم معلمش زیاد هم بد تشخیص نداده .یعنی زیاد

 بی گدار به آب نزده . گفتم :

-« خواهر برادر هم داری ؟»

- «آ... آ.... آقا داریم آقا .»

-«چند تا ؟»

-«آ... آقا چهارتا آقا .»

-«عکس ها رو خودت به بابات نشون دادی ؟»

-«نه به خدا آقا ...به خدا قسم ...»

-« پس چه طور شد ؟»

ودیدم از ترس دارد قالب تهی می کند . گرچه چوب های ناظم شکسته بود ، اما ترس

او از من که مدیر باشم و از ناظم و از مدرسه و از تنبیه سالم مانده بود .

- «نترس بابا . کاریت نداریم . تقصیر آقا معلمه که عکس ها رو داده ...

 تو کار بد ی نکردی با با جان . فهمیدی ؟ اما می خواهم ببینم چه طور شد که عکس ها »

دست بابات افتاد .

-« آ.. آ... آخه آقا ... آخه ...»

می دانستم که باید کمکش کنم تا به حرف بیاید .

گفتم : «می دونی بابا؟ عکس هام چیز بدی نبود . تو خودت فهمیدی چی بود ؟»

- «آخه آقا ...نه آقا .... خواهرم آقا ... خواهرم می گفت ....»

- «خواهرت ؟ ازتو کوچک تره ؟»

-«نه آقا . بزرگ تره . می گفتش که آقا ... می گفتش که آقا ... هیچ

چی سر عکس ها دعوامون شد .»

دیگر تمام بود . عکس ها را به خواهرش نشان داده بود که لای دفتر چه پر بوده از

عکس آرتیست ها . به او پز داده بود ه .اما حاضر نبوده ، حتی یکی از آن ها را به

خواهرش بدهد . آدم مورد اعتماد معلم باشد و چنین خبطی بکند ؟ و تازه جواب

معلم را چه بدهد ؟ ناچار خواهر او را لو  داده بوده .بعد از او معلم را احضار کردم .

 علت احضار را می دانست . و داد می زد که چیزی ندارد بگوید . پس از

 یک هفته مهلت ، هنوز از وقاحتی که من پیدا کرده بودم ، تا از آدم خلع سلاح شده -

ای مثل او ، دست برندارم ، در تعجب بود .به او سیگار تعارف کردم و این قصه را

 برایش تعریف کردم که در اوایل تاسیس وزارت معارف ، یک روز به وزیر خبر می -

دهند که فلان معلم با فلان بچه روابطی دارد .وزیر فورا او را می خواهد و حال و

احوال او را می پرسد و اینکه چرا تا به حال زن نگرفته و ناچار تقصیر گردن بی پولی

 می افتد و دستور که فلان قدر به او کمک کنند تا عروسی را ه بیندازد و خود او هم

دعوت بشود و قضیه به همین سادگی تمام می شود .و بعد گفتم که خیلی جوان ها

هستند که نمی توانند زن بگیرند و وزرای فرهنگ هم این روزها گرفتار مصاحبه های

 روزنامه ای و رادیویی هستند . اما د رنجیب خانه ها که باز است و ازین مزخرفات

...و هم دردی و نگذاشتم یک کلمه حرف بزند . بعد هم عکس را که توی پاکت

 گذاشته بودم ، به دستش دادم و وقاحت را با این جمله به حد اعلا رساندم که :

- «اگر به تخته نچسبونید ، ضررتون کم تره .»

 

ادامه داستان در برنامه های بعدی .........